پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

عمو

بالاخره عمو رو گفت ، پارسا علاقه زیادی به عموهاش داره البته به غیر از اونا ١٥٠٠ تا عمو دیگه هم داره  از اونجایی که به عمو میگفت عمه ، هیچ کدوم از عموها (عموهای کوچه بازاری )متوجه نمیشدن که داره اونا رو صدا میکنه و اگه هم میدونستن یادشون میرفت و همیشه صدای جیغ پارسا در حال صدازدن عموهاش بلند بود... یه بار تو پارک رفته بود بالای سرسره یه آقایی با بچه اش اومده بود بچه اش می ترسید بره بالای سرسره ، پارسا پیروزمندانه از اون بالا صدا می زد عمه عمه ، مرده متوجه نمیشد جواب نمیداد پارسا هرچی تلاش کرد فایده ای نداشت و بالاخره بی خیال شد فکر کنم تو دلش گفت اه اه چی عمه بی ادبی الان ٢-٣ روزیه که عمو رو میگه ...
23 بهمن 1390

دلتنگی

امروزم سخت بود ، اصلا به شرایط عادت نکردم همینطور که از پله ها بالا می رفتم  نه نه گفتنهات شدیدتر میشد ، وقتی رسیدم پشت در و صدای داد مربیت سر یکی از بچه ها رو شنیدم همه چی کامل شد. هی خدا خدا میکردم که اشتباه کرده باشم و صدای مربی تو نباشه ولی بود. دیدم در مورد مهربون بودنش یه کم خدشه دار شد،البته حق می دم بهش بعضی وقتها رو ولی اگه همیشه باشه چی؟
16 بهمن 1390

سومین روز مهد

امروز وقتی تحویلش دادم گریه کرد ، غم همه دنیا اومد رو دلم ... مربیش نذاشت برم پیشش ، یک آن پیش خودم گفنتم اصلا نمی خوام می رم بچم و ور می دارم میرم خونه یعنی اگه مربیش گذاشته بود برم پیشش شاید همه چیز تموم شده بود... الان تو خونه جاش خیلی خالیه تو راه به این فکر می کردم : همه اون ١٠٠ گرم ١٠٠ گرم هایی که با خون دل با هزار بدبختی سعی کردم به وزنش اضافه بشه همه اونا  رو عین آب خوردن آب میکنه میره دنبال کارش ، همه اون دکتر بردن ها ، پیگیری ها ، داروهای تقویتی ...
10 بهمن 1390

پارسا عاشق ماهیگیری

از بین اسباب بازی هایی که دیروز از نمایشگاه برات گرفتم ماهیگیریش و از همه بیشتر دوست داشتی البته اون توپ کوچولو هه که وقتی میزنی زمین روشن میشه رو هم خیلی دوست داشتی. ...
7 بهمن 1390

مهد کودک

پارسا: امروز بردمت مهد ، بعد از کلی فکر کردن و سبک و سنگین کردن و سپردن اینور و اونور برای پرستار ،بالاخره تصمیم گرفتم بزارمت مهد . دیشب تا صبح چند دفعه ای بیدار شدم و به اینکه دارم کار درستی میکنم یا نه فکر کردم... امروز صبح از خواب بیدارت کردم گفتم می خوای بری با نی نی ها بازی کنی کلی ذوق کردی و با زبون مخصوص خودت ابراز خوشحالی کردی. رفتیم خیلی خوب بودم ، اومدم پایین با دوربین دیدمت ، دیدم داری خیلی حرفه ای با بقیه میرقصی ، خیلی خوشحالم که اینقد دوست داشتی ولی یکی می گفت ممکنه بعد از ٢-٣ روز دلت و بزنه ، حالا ببینیم چی میشه خدا کنه همه چی با خیر و خوشی بگذره... آخر کار هم با خداحافظ مخصوص خودت و کلی بوس فرستادن دل همه رو بر...
5 بهمن 1390

یه روز برفی

پارسا طلای مامان: امروز ساعت 4:30 صبح با تق و توقهای باباجونت از خواب پریدم ولی تو اینقد خسته بودی که بیدار نشدی از صدای بابا که داشت با تلفن صحبت میکرد فهمیدم که برف اومده                                                   با خودم گفتم ظهر پارسا رو میبرم برف بازی ، خدا رو شکر پرواز بابا کنسل شد و ساعت 10 اومد خونه یه کم رفتیم برف بازی ، اینقد خوشحال بودی که ب...
1 بهمن 1390

کلاس بازی

امروز پارسا و من میریم کلاس بازی خیلی ذوق زده ام . فکر کنم خیلی دوست داشته باشه ، آخه پنج شنبه که برای ثبت نامش رفتیم دوست داشت بمونه      امیدوارم چندتا دوست خوب پیدا کنه ، مامانش هم همینطور       ...
1 بهمن 1390
1